شوالیه ای به دوستش گفت:
بیا به کوهستانی برویم که خدا در آنجا سکنا دارد.میخواهم ثابت کنم که خدا فقط بلداست
از ماچیزی بخواهد ، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی کند .
دیگری گفت :
خوب، من هم می آیم تا ایمانم را نشان دهم.
همان شب به قله ی کوه رسیدند ....
و از درون تاریکی آوایی را شنیدند.
(سنگ های روی زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید .)
شولیه ی اول گفت:
دیدی؟!
بعد از این کوهنوردی می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم .
من که اطاعت نمی کنم!!
شوالیه ی دوم به دستور آوا عمل کرد .
وقتی پای کوه رسیدند ، سپیده دم بود و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگهای شوالیه ی پارسا تابید .
الماس ناب. الماس ها بودند.
استاد میگوید :
تصمیم خداوند اسرار آمیز، اما همواره به سود ماست.
(مکتوب_پائولو کوئلیو)
پی نوشت:
میلاد با سعادت اختر تابناک امامت و ولایت، مولی الموحدین، یگانه مولود کعبه،
مونس شبهای یتیمان مدینه، حضرت علی بن ابی طالب (ع) بر پیروان صدیق آن حضرت و روز پدر مبارکباد.
التماس 2a
موفق باشید
یا علی