سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/5/21
3:58 صبح

من-دنیا-خدا

بدست علی در دسته

 

روزی بود که 1 روزه بودم .چشمانم بسته بود و هنوز هیچ چیز ندیده بودم اصلآ دیدن بلد نبو دم .
و تنها یک جرعه شیر به پاکی روح صاف یک کودک و یک آغوش گرم محبت خواستن هایم بود.
چشمانم باز شد !!؟؟
اندکی با حیرت بر روی سیاه روزگار نگاه کردم. کم کم غذاهای رنگی تری می خواستم و سفیدی شیر بر زبانم  مزه نمی کرد . و هنوز هم جز مادر کسی را نمی خواستم .

بیشتر دیدم.
کم کم باید روی پاهای کو چک و فرم نگرفته خودم می ایستادم . کم کم دستان دیگری هم به مدد من آمدند .
پدر !!!
دوم شخصی که در زندگی بدان مدیون و وابسته شدم ..
و کم کم خواسته هایم بیشتر و بیشتر شد و وابستگی هایم دوچندان .هر چه قدر بزرگ تر میشدم و بیشتر میدیدم بیشتر میخواستم و خواستم و میخواهم /و هر چه قدر خواستم بیشتر وابسته می شدم و شدم و هستم.
و هر چه قدر بر توانایی جسمانیم افزوده می شود روح روانم ناتوان تر می شود .و وابسته تر و دل خوش تر و بی فکر تر و.........
و کم کم 14-13 ساله شدم در یک دوره مملو از غرور بودم و خواستن ها کمترنشان میدادندو منیت ها بیشتر. اما افسوس که نه تنها از خواستنها کم نشد بر منیتم هم افزوده شد .
کم کم 15ساله شدم .یک آدم مغرور . دارای یک منیت کاذب. دارای یک دنیا خواسته های با یک پیراهن به زیبایی هدف و یک عالمه وابستگی . که از 15 سال زندگی کردن  در کلبه ی حقیر دنیا بدستشون آوردم .

بیشتر دیدم .
حال دیگر از نظر جسمانی تقریبآ کامل شده بودم و کم کمک پای دین و مذهب هم به میان آمد.
نماز می خواندم تنها برای این که میدیدم که می گویند باید خواند.و همچنین روزه.و ناکردنی ها رو نمی کردم و کردنی ها رو انجام میدادم اما چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدانم شاید چون خدایم میخاست
و گذشت ..............
تا الان که 17-18 ساله هستم و خیاط دلم تارو پود نخهایش را به دنیا محکم تر میکند . وهمچنان به سوی آینده پیش می روم . می روم بسوی وابستگی بسوی خواستن ها  بسوی بیشتر دیدن ها و کمتر شنیدن ها .
آه چه قدر احساس حقارت می کنم .از آن 1 روزه گیم خجالت میکشم که تنها بهانه برای زنده بودنم محبت بود و عشق . و تنها وابستگیم شیره پاک، نه یک عالمه آرزو های غیره انسانی و نه یک عالمه وابستگی های نکبت بار به دنیا وبه آدم ها به شنیدن ها به گفتن ها و به خواستن ها .
 

میخواهم نخواهم جز او را اما نمی توانم .

 به پای جز او افتادن را نمی خواهم اما نمی توانم .

 چرا نمی توانم مگر برای چه ام زنده؟؟؟؟
                                                            برای حیوان شدن ؟
هر چه بیشتر هستم حیوان تر میشوم!
 و از انسانی 1 روزه که به پاکی شیری سفید بود به حیوانی مبدل گشته ام که به سیاهی شب رهسپارم.
 خدایا کجایی ؟
من نمی توانم خودم بتوانم
خدایا!
، کجاست؟ اون آغوشه گرمت .
کجاست؟ روزنه سعادتت  .
و کجاست آن خلیفه ات ؟؟؟!!!
نمی بینمشان .
شرمنده ام که نمی بینم از  بس دیدن کرده ام از دنیایت که دیگر چشمانم تاب دیدن هایت را ندارند .

  خدایا آنم کن که خود خواهی نه آن که خود میخواهم .

 من رو سیاه چه می دانم چه میخواهم.

خدایا  کمکم کن.

///موفق باشید/// یا علی/// التماس 2a///

 


 پی نوشت:

                                      عید همه عزیزان مبارک .