یک هفته بعد نوشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
برداشت آزاد و شاید خیلی آزاد از این عکس پایینی ////
از دور دو نفر را میدیدم یکی وحشتناک بود وگویی دیو .و دیگری چنان محشر بود که دومی نداشت ///نتوانستنم خودم رو کنترل کنم برای دیدن چنین جذ ابیتی ناخود آگاه بسوی آن دو پیش رفتم طوری به آنها نگاه میکردم که شخص دیو مانند رو نبینم و دیدن بدیهایش عذابم ندهد و برای زود تر رسیدن بر روی حصار زمین ها می پریدم و از بس عجله میکردم یادم رفته بود که در این منطقه پریدن روی حصار ها رو بر اساس یک رسم قدیمی شوم میدونن و خیلی هم با این کار مخالفأ و.....
.نزدیک رفتم و رفتم و همچنان بر روی حصار ها می پریدم که ناگهان در حین پریدن روی آخرین حصار حس کردم با چیزی بر خورد کردم ///به زیر پایم نگاه کردم ///وایییییییییییییییییییییییییی///چه میدیدم ///جعبه ای زیبا که یک پهلو بر روی زمین افتاده بود و محتویاتش نصفه نیمه ریخته بودن بیرون ///چه قدر کاغذ ...............نسیم بی تابی میکرد و اولین کاغذ را واژگون کرد .نوشته بود ریا ...من متوجه نشدم . بیشتر نزدیک شدم دیگری نوشته بود.دزد.نزدیکتر شدم و بر روی زمین نشستم //حتمأ رمزی در کار است ///دسته ای از کاغذ ها رو در دستم گرفتم و مانند دسته ای پاستور یک حلقه در دور شستم تشکیل دادند ...اولیش نوشته بود ///ریا ///بعدی///فخر ///بعدی غرور .هوس .و......یکی مانده به آخری نوشته بود دزد وخواستم آخرینش را بخوانم در حالی که کاملا منگ بودم ....هنوز هم ملنگ چهره ی مردی بودم که در آرمان شهر هر کسی به زور میتوان پیدایش کرد .که ناگهان ضربه ای محکم سیلی در گوش چپم باعث شد به پهلوی راست بیافتم ///دسته ورق در دستم نبود امابر روی جعبه ی بسیار زیبا و گران قیمت نوشته شده بود «سنت» ///.تعجب کردم که این با کلمات برگه ها ربطی ندارد ...خیلی محو این اوصاف و اسماء بودم انگار نه انگار که از گوشه ی لبم خون میچکید ...خیلی گیج و مبهوت بودم بر روی زمین با یک آرنج تکیه زده بودم و جعبه را نگاه میکردم ///مطمئن بودم که این ها میخواهند چیزی را به من بگویند ///هنوز نفهمیده بودم از کی و چرا سیلی خوردم ///که ناگهان دستمالی نمدار در دستی زبر و خشن گوشه ی لبم را پاک کرد ///سرم را بلند کردم ///واااااای ///آن شخصی بود که شبیه یک دیو بود ///مخم داشت میترکید ///انگار تمام دنیا را بر روی سرم گذاشته باشند///سرم سنگینی میکرد ///مرد خشن لبخندی تلخ زد و مرا بوسید و گفت پسرم خدا خیرت بدهد ///زندگی مرا نجات دادی ///دیگر گریه ام گرفته بود ///حاضر بودم سرم را بدهم ولی بفهمم در این چند ثانیه چه اتفاقی افتاده /// که دیدم آن بزرگ مردی که ازش حرف میزدم دارد تند تند کاغذ ها رو جمع میکند و در آن جعبه ی زیبا و گران قیمت میگذاشت ............
بعد از چند ساعت .................
استکان چای در دستانم بود و در کنار تنور سیاه قدیمی نشسته بودم و آن مرد با ظاهر عذاب اور داشت تکه نانی می پخت برای شام من و خودش و... ///راستی عجیب است قیافه این مرد الان برای من دوست داشتنی تر از هر چیز دیگری شده ///
که ناگهان صدای از پشت سرم توجه مرا جلب کردم ...برگشتم ///پیرزنی با یک ویلچر درب و داغون ///گفت بشین پسرم ///و شروع کرد به گفتن .
میگفت :داشت از درون اتاقش همه ی ماجرا رو میدیده ///میدید که من چنان کور کورانه و سر به هوا به سوی آن مرد که ظاهرأ شیادی بود که قصد فریب دادن پسر پیر زن را داشت و می خواست تنها زمین این خانواده را از انان بگیردو کارش خیانت به مردم بود
و از پسرش گفت که آدمیست با سن35 سال و هنوز به دلیل فقر نتوانسه زنی داشته باشد و بچه ای مثل خلق الله ///گفت که چه قدر مهربون است ///که چه قدر پاک است و چه قدر با شرافت و انقدر گفت که دیگر هیچ خصلتی نیکی نبود که گفتنش جا مانده باشد ....
///
یک لحظه به یاد ان صندوقچه افتادم ///ناگهان از جایم پریدم و گفتم لعنت بر من ولعنت بر سنت من ////انگار همه پرده های مبهم ان حادثه کنار زده شده بودند ///آری سنت من بود که زیبایی را این گونه تعبیر کرده بود که هر کسی شیک تر بپوشد و راست تر بایستد و خلاصه هر کسی به ظاهر خوشتر به آدمیت نزدیک تر و.......و هر کس زبانش چرب تر خدایی تر
من رو به پیرمرد جوان کردم که دیگر زیبا رویی جز او در عالم نمی شناختم و گفتم چرا من زندگی شما رو نجات دادم ؟؟؟؟
گفت : بر خورد تو با آن جعبه باعث شد ما بفهمیم آن شیاد کیست و ..............
من خندم گرفت و در زیر لب گفتم ناخواسته سنتی نادرست را شکستم و چنین شد کاش میتوانستم خواسته و ارادی چنین سنت هایی رو لگد مال کنم و به ابدیت بسپارم ////
یا علی