سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/6/30
2:59 صبح

یک سنت شکنی

بدست علی در دسته

یک هفته بعد نوشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


برداشت آزاد و شاید خیلی آزاد از این عکس پایینی ////


از دور دو نفر را میدیدم یکی وحشتناک بود وگویی دیو .و دیگری چنان محشر بود که دومی نداشت ///نتوانستنم خودم رو کنترل کنم برای دیدن چنین جذ ابیتی ناخود آگاه بسوی آن دو پیش رفتم طوری به آنها نگاه میکردم که شخص دیو مانند رو نبینم و دیدن بدیهایش عذابم ندهد و برای زود تر رسیدن بر روی حصار زمین ها  می پریدم و از بس عجله میکردم یادم رفته بود که در این منطقه پریدن روی حصار ها رو بر اساس یک رسم قدیمی شوم میدونن و خیلی هم با این کار مخالفأ و..... 


.نزدیک رفتم و رفتم و همچنان بر روی حصار ها می پریدم که ناگهان در حین پریدن روی آخرین حصار  حس کردم با چیزی بر خورد کردم ///به زیر پایم نگاه کردم ///وایییییییییییییییییییییییییی///چه میدیدم ///جعبه ای زیبا که یک پهلو بر روی زمین افتاده بود و محتویاتش نصفه نیمه ریخته بودن بیرون ///چه قدر کاغذ ...............نسیم بی تابی میکرد و اولین کاغذ را واژگون کرد .نوشته بود ریا ...من متوجه نشدم . بیشتر نزدیک شدم دیگری نوشته بود.دزد.نزدیکتر شدم و بر روی زمین نشستم //حتمأ رمزی در کار است ///دسته ای از کاغذ ها رو در دستم گرفتم و مانند دسته ای پاستور یک  حلقه در دور شستم تشکیل دادند ...اولیش نوشته بود ///ریا ///بعدی///فخر ///بعدی غرور .هوس .و......یکی مانده به آخری نوشته بود دزد وخواستم آخرینش را بخوانم در حالی که کاملا منگ بودم ....هنوز هم ملنگ چهره ی مردی بودم که در آرمان شهر هر کسی به زور میتوان پیدایش کرد .که ناگهان ضربه ای محکم سیلی در گوش چپم باعث شد به  پهلوی راست بیافتم ///دسته ورق در دستم نبود  امابر روی جعبه ی بسیار زیبا و گران قیمت نوشته شده بود «سنت» ///.تعجب کردم که این با کلمات برگه ها ربطی ندارد ...خیلی محو این اوصاف و اسماء بودم انگار نه انگار که از گوشه ی لبم خون میچکید ...خیلی گیج و مبهوت بودم بر روی زمین با یک آرنج تکیه زده بودم و جعبه را نگاه میکردم  ///مطمئن بودم که این ها میخواهند چیزی را به من بگویند ///هنوز نفهمیده بودم از کی و چرا سیلی خوردم ///که ناگهان دستمالی  نمدار در دستی زبر و خشن گوشه ی لبم را پاک کرد ///سرم را بلند کردم ///واااااای ///آن شخصی بود که شبیه یک دیو بود ///مخم داشت میترکید ///انگار تمام دنیا را بر روی سرم گذاشته باشند///سرم سنگینی میکرد ///مرد خشن لبخندی تلخ زد و مرا بوسید و گفت پسرم خدا خیرت بدهد ///زندگی مرا نجات دادی ///دیگر گریه ام گرفته بود ///حاضر بودم سرم را بدهم ولی بفهمم در این چند ثانیه چه اتفاقی افتاده /// که دیدم آن بزرگ مردی که ازش حرف میزدم دارد تند تند کاغذ ها رو جمع میکند و در آن جعبه ی زیبا و گران قیمت میگذاشت ............


بعد از چند ساعت .................


استکان چای در دستانم بود و در کنار تنور سیاه قدیمی نشسته بودم و آن مرد با ظاهر عذاب اور داشت تکه نانی می پخت برای شام من و خودش و... ///راستی عجیب است قیافه این مرد الان برای من دوست داشتنی تر از هر چیز دیگری شده ///


که ناگهان صدای از پشت سرم توجه مرا جلب کردم ...برگشتم ///پیرزنی با یک ویلچر درب و داغون ///گفت بشین پسرم ///و شروع کرد به گفتن .


 میگفت :داشت از درون اتاقش همه ی ماجرا رو میدیده ///میدید که من چنان کور کورانه و سر به هوا به سوی آن مرد که ظاهرأ شیادی بود که  قصد فریب دادن پسر پیر زن را داشت و می خواست تنها زمین این خانواده را از انان بگیردو کارش خیانت به مردم بود 


و از پسرش گفت که آدمیست با سن35 سال و هنوز به دلیل فقر نتوانسه زنی داشته باشد و بچه ای مثل خلق الله ///گفت که چه قدر مهربون است ///که چه قدر پاک است و چه قدر با شرافت و انقدر گفت که دیگر هیچ  خصلتی نیکی نبود که گفتنش جا مانده باشد ....


///


یک لحظه  به یاد ان صندوقچه افتادم ///ناگهان از جایم پریدم و گفتم لعنت بر من ولعنت بر سنت من ////انگار همه پرده های مبهم ان حادثه کنار زده شده بودند ///آری سنت من بود که زیبایی را این گونه تعبیر کرده بود که هر کسی شیک تر بپوشد و راست تر بایستد و خلاصه هر کسی به ظاهر خوشتر به آدمیت نزدیک تر و.......و هر کس زبانش چرب تر خدایی تر


من رو به پیرمرد جوان کردم که دیگر زیبا رویی جز او در عالم نمی شناختم و گفتم چرا من زندگی شما رو نجات دادم ؟؟؟؟


گفت : بر خورد تو با آن جعبه باعث شد ما بفهمیم آن شیاد کیست و ..............


من خندم گرفت و در زیر لب گفتم ناخواسته سنتی نادرست را شکستم و چنین شد کاش میتوانستم خواسته  و ارادی چنین سنت هایی رو لگد مال کنم و به ابدیت بسپارم ////

یا علی


86/6/23
2:30 صبح

بدی می بینیم یا بدمی بینیم !!!!!!!!!

بدست علی در دسته

سلام بر همه ی دوستان

مهمونی خوش میگذره ؟

ان شالا که نهایت استفاده از این مهمونی می برید .

راستی تا میتونید نفس بکشید ثواب داره حالا اگه حال این رو هم نداری میتونی بخوابی .

میبینی خدا چه قدر با حاله دیگه میخواد به زور هم که شده ما رو راهی بهشت کنه .

 چه طوری بهمون بگه که بابا من اینجام کجا میری .چشات رو باز کن . از بس دنیام رو دیدی خودم رو فراموش کردی .از بس گفت و من و امثال من گوش ندادیم دیگه هممون رو پیچوند گفت اگه میتونی نفس نکش یا  نخواب ببینم چه طوری میخوای ثواب نکنی ... 

خوب این دفعه یه عکس میذارم .بدون شرح .البته خیلی هم بدون شرح نیست (نتیجه اخلاقیش رو میخوام از زبون شما بشنوم آخه منو چه به اخلاقیات ) فقط یه سری توضیحات (دستور آزماش)زیرش نوشته شده ///تو رو خدا همتون هر چی ازش فهمیدید .لطف کنید و بفرمایید ...میخوام از چشم شما ببینم و  فیض ببرم .

خوب اینم عکس

 

بدمیبینیم یا بد،میبینیم

 

منتظر دیدگاهای قشنگتون هستم .

دم افطاری این داداش حقیرتون رو فراموش نکنید تو رو خدا

این مال شما

التماس 2a

یا علی

 


86/6/5
2:50 صبح

چرا شراب نخورم؟؟؟؟

بدست علی در دسته

یه روز یه مردی میاد پیشه یه عالم که الحق و والانصاف کار درست بودش .

به عالمه میگه:اگه من خرما بخورم مشکل شرعی داره ؟؟؟؟؟؟

عالمه بهش گفت :نه، چه مشکلی!!!!!!!

بعدش گفت:اگه یه کمی سیاه دونه بخورم چی اونوقت؟؟؟؟مشکل داره؟؟؟؟؟

عالمه که داشت دوزاریش می افتاد گفت: نه اینم ایرادی نداره ؟؟؟؟

گفت اگه آب بخورم هم مطمئنأ موردی نیست!!!؟؟؟ نه؟؟

گفت : نه!!! آبه هم نوش جونت .

مرده یه دم بی بازدم زد  و یه سینه داد جلو و با یه لبخند معنی دار گفت :شراب خرما رو هم از این 3 چیز درست میکنن !!!!!!!!!!!!!!چرا حرومش کردید ؟؟؟؟

عالمه هم که اساسی مخ بوده به مرده گفت:اگه یه کاسه آب بریزن روی سرت به تو آسیبی میرسونه؟؟؟

مرده که خنده ی مغرورانش کمکم به یه سکوت منتظرانه تبدیل شده بود گفت : نه!!!!!نهایتآ خیس میشم که خیلی موردی نداره!!!!!!!!!!!

گفت اگه کمی خاک رو بریزن رو سرت چی ؟؟؟؟؟

مرده جواب داد :اینم نه!!!!!!!!!!

عالمه گفت :حالا آب و خاک رو قاطی کنن و خشتی ازش درست کنن و بزنن تو سرت چی؟

مرده گفت:سرم میشکنه !!!!

عالم هم گفت:«همچنان که اینجا سرت بشکند،آنجا عهد دینت هم بشکند»

مرده که اساسی ضایع شده بود ، بعد از کلی خجالت کشیدن ........

 

پی نوشت:

1)عزیزان به دلیل تابلو بودن داستان از لحاظ زبان نوشتاری شرمندتونم .آخه منبع این داستان هم مجهول هستش و فقط کلیّتش یادم موند این بود که ..............

2)خوب این داستان هم _(مثل مکتوب پایینی)_داستانش ممکنه خیلی ساده باشه.اما خوب هر کار و هر حرف خدا بی حکمت نیست و هر اتفاقی هم که بی خیریت نیست.(میگی نه !!خوب بگو تا صبح دولتت بدمد _خودتم میدونی پس......_)

3)تو این داستان مرده قطعأ از شیمی و این حرفا که مربوط میشه به واکنشهای بین خرما و سیاه دونه و آبه چیزی نمیدونسته(قابل توجه که من میدونم).یا شایدم میدونست میخواد خودشه بزنه به کوچه علی چپ(لعنت بر شیطون این چه حرفیه مرده مسلمون بود !!!:خوب منم مسلمونم(البته پیرهنی ها_مونده تا .........)!!! کم واسه خودم خواسته هام رو با یه روکش یه زیبایی واقع گرایی (رئالیسم) ماست مالی نکردم!!!! .)))

4)و نتیجه اخلاقیش اینه که شاید من و تو (البته بیشتر خودم) خیلی از حرفای خدامون رو درک نکنیم و تا به پله 27ام که با اومدن مهدی جان(سلامتیش یه صلوات) بهش نمیرسیم ،نباید هر حکمی از احکام خدا(قرآن) رو با یک سفسطه با قالب منطق  ...............

5)خوب نمی دونم چرا اما این روزا خیلی رو فرمم ، شایدبا تولد مهدیمون (صلوات دوم رو بنواز) به فقرا هم سهمی رسید (شاید.....)

6) بازم میگم که داستانه هر چی هم ایراد داره ، من یکی بی خیالش شدم (شما رو نمی دونم).آخه خدایش

از بی ادب میشه ادب آموخت.اما از اشتباه نمیشه .............

7) و قابل توجه اهل فن من تا حالا شراب خرما درست نکردم اگه چیزیش کمه(خرما_سیاه دونه _آب) خودتون اضافه کنید بهش .

              **میلاد مهدی موعود رو پیشاپیش تبریک میگم**

یا علی

التماس 2A

 


86/5/29
1:36 صبح

مکتوب

بدست علی در دسته

میگن که عزرائیل یه روز میره پیش حضرت سلیمان(ع).

یه مرد هم پیش حضرت سلیمان نشسته بود.

عزرائیل چنان تند تو صورت مرده نگاه کرد که ......

مرده گفت : یا رسول الله این کی بود که منو نگاه میکرد؟؟؟

حضرت فرمودند:فرشته مرگ بود.

مرده گفت:میترسم که بخواهد جون منو بگیره .!!!!؟؟؟؟؟

کمکم کن که از دستش فرار کنم .!!!بفرمایید که منو ببرن هند تا شاید منو پیدا نکنه .!!!!؟؟؟؟؟

حضرت سلیمان هم به باد گفت : این مرد رو ببر هندوستان و عجله کن که......!!!!!!!!!!

مدتی گذشت و عزرائیل برگشت پیش حضرت سلیمان.

حضرت سلیمان گفت:چرا اونقدر تند به مرده نگاه میکردی ؟؟

گفت:تعجب میکردم از این که خدا به من گفت این مرد رو در هند جونش رو بگیر اما اون از هند خیلی دور بود .

در شگفت بودم یعنی چه ؟؟؟؟

به هر حال رفتم هندوستان و اون مرد رو اونجا دوباره دیدم .و جانش را گرفتم .!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 پی نوشت:

1)خوب این داستان رو از یک جا خونده بودم اما منبع اون رو دقیقآ نمیدونم حالا یحتمل <<گنجینه ی لطایف>> باید باشه!!!!!!! 

2 ) نتیجه اخلاقیش هم این بود که:« لا تدری نفس بای ارض تموت»

3)ممکنه این داستان ایرادی تاریخی و منطقی و ... داشته باشه . اما من که دوست دارم خوش نگاه کنم بهش و واسه همه عیباش کور میشم تا از نتیجش غافل نشم.(البته من تقرببآ کپی داستان رو گفتم ایرادی هم باشه -جز غلط املایی-از من نیست خدا رو شکر)

4)و این که در موردعنوانش (مکتوب) .باید بگم که این اون «مکتوب»(کتاب مکتوب) کو ئلیو نیست.

مکتوب« کیمیاگر ِ» «کو ئلیو» هستش. که هر جا صحبت از تقدیر و جبر میشه زود یکی می پره وسط میگه مکتوب ././حالا اینم قضیه مکتوب!!!

5) اعیاد شعبانیه همه ی خوبان مبارک

 

موفق باشید///یا علی///التماس2a

 


86/5/21
3:58 صبح

من-دنیا-خدا

بدست علی در دسته

 

روزی بود که 1 روزه بودم .چشمانم بسته بود و هنوز هیچ چیز ندیده بودم اصلآ دیدن بلد نبو دم .
و تنها یک جرعه شیر به پاکی روح صاف یک کودک و یک آغوش گرم محبت خواستن هایم بود.
چشمانم باز شد !!؟؟
اندکی با حیرت بر روی سیاه روزگار نگاه کردم. کم کم غذاهای رنگی تری می خواستم و سفیدی شیر بر زبانم  مزه نمی کرد . و هنوز هم جز مادر کسی را نمی خواستم .

بیشتر دیدم.
کم کم باید روی پاهای کو چک و فرم نگرفته خودم می ایستادم . کم کم دستان دیگری هم به مدد من آمدند .
پدر !!!
دوم شخصی که در زندگی بدان مدیون و وابسته شدم ..
و کم کم خواسته هایم بیشتر و بیشتر شد و وابستگی هایم دوچندان .هر چه قدر بزرگ تر میشدم و بیشتر میدیدم بیشتر میخواستم و خواستم و میخواهم /و هر چه قدر خواستم بیشتر وابسته می شدم و شدم و هستم.
و هر چه قدر بر توانایی جسمانیم افزوده می شود روح روانم ناتوان تر می شود .و وابسته تر و دل خوش تر و بی فکر تر و.........
و کم کم 14-13 ساله شدم در یک دوره مملو از غرور بودم و خواستن ها کمترنشان میدادندو منیت ها بیشتر. اما افسوس که نه تنها از خواستنها کم نشد بر منیتم هم افزوده شد .
کم کم 15ساله شدم .یک آدم مغرور . دارای یک منیت کاذب. دارای یک دنیا خواسته های با یک پیراهن به زیبایی هدف و یک عالمه وابستگی . که از 15 سال زندگی کردن  در کلبه ی حقیر دنیا بدستشون آوردم .

بیشتر دیدم .
حال دیگر از نظر جسمانی تقریبآ کامل شده بودم و کم کمک پای دین و مذهب هم به میان آمد.
نماز می خواندم تنها برای این که میدیدم که می گویند باید خواند.و همچنین روزه.و ناکردنی ها رو نمی کردم و کردنی ها رو انجام میدادم اما چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدانم شاید چون خدایم میخاست
و گذشت ..............
تا الان که 17-18 ساله هستم و خیاط دلم تارو پود نخهایش را به دنیا محکم تر میکند . وهمچنان به سوی آینده پیش می روم . می روم بسوی وابستگی بسوی خواستن ها  بسوی بیشتر دیدن ها و کمتر شنیدن ها .
آه چه قدر احساس حقارت می کنم .از آن 1 روزه گیم خجالت میکشم که تنها بهانه برای زنده بودنم محبت بود و عشق . و تنها وابستگیم شیره پاک، نه یک عالمه آرزو های غیره انسانی و نه یک عالمه وابستگی های نکبت بار به دنیا وبه آدم ها به شنیدن ها به گفتن ها و به خواستن ها .
 

میخواهم نخواهم جز او را اما نمی توانم .

 به پای جز او افتادن را نمی خواهم اما نمی توانم .

 چرا نمی توانم مگر برای چه ام زنده؟؟؟؟
                                                            برای حیوان شدن ؟
هر چه بیشتر هستم حیوان تر میشوم!
 و از انسانی 1 روزه که به پاکی شیری سفید بود به حیوانی مبدل گشته ام که به سیاهی شب رهسپارم.
 خدایا کجایی ؟
من نمی توانم خودم بتوانم
خدایا!
، کجاست؟ اون آغوشه گرمت .
کجاست؟ روزنه سعادتت  .
و کجاست آن خلیفه ات ؟؟؟!!!
نمی بینمشان .
شرمنده ام که نمی بینم از  بس دیدن کرده ام از دنیایت که دیگر چشمانم تاب دیدن هایت را ندارند .

  خدایا آنم کن که خود خواهی نه آن که خود میخواهم .

 من رو سیاه چه می دانم چه میخواهم.

خدایا  کمکم کن.

///موفق باشید/// یا علی/// التماس 2a///

 


 پی نوشت:

                                      عید همه عزیزان مبارک .

         

       

        


 


 


86/5/15
12:54 صبح

غیر ممکن ،غیر ممکن است!؟؟

بدست علی در دسته

یک مربی حیوانات سیرک ، میتواند با نیرنگ بسیار ساده ای بر فیل ها غلبه کند:

(وقتی فیل هنوز کودک است ، یک پایش را به تنه ی درختی می بندد.
 فیل بچه هر چه هم که تقلا کند،‏نمی تواند خودش رو آزاد کند.
اندک اندک به این تصور، عادت میکند .که تنه ی درخت از او نیرو مند تر است
. هنگامی که بزرگ می شود و قدرت شگرفی می یابد ،
تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به یک نهال ببندد .
فیل تلاشی برای آزاد کردن خودش نمی کند.)

همچون فیلها پا های ما اغلب اسیر بندهای شکننده اند.
 اما از انجا که هنگام کودکی به قدرت تنه ی درخت عادت کرده ایم  ،

 شهامت مبارزه ندرایم .

بی آن که بدانیم تنها یک عمل متهورانه ساده برای دست یافتن ما به آزادی کافی است //

( مکتوب - پائولو کوئلیو )

پی نوشت:

1))))حال نمی دانم که خوش دوست میدارم یه بد؟،
 اما خوش میدارم که با باتلاق غیر ممکن، تشنگی افکارم را سیراب نکنم.
یا همان خیانت به افکارم.
نه!!!.
این چنین زیستن نه شایسته ی آدمیست.

2)))) به گفته ی(.......)

غیر ممکن ،غیر ممکن است .

///موفق باشید///یا علی///التماس2a///


86/5/7
12:39 صبح

الماس ؟!

بدست علی در دسته

شوالیه ای به دوستش گفت:
                        بیا به کوهستانی برویم که خدا در آنجا سکنا دارد.میخواهم ثابت کنم که خدا فقط بلداست
                      از ماچیزی بخواهد ، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی کند .

دیگری گفت :
                        خوب، من هم می آیم تا ایمانم را نشان دهم.

همان شب به قله ی کوه رسیدند ....

و از درون تاریکی آوایی را شنیدند.

(سنگ های روی زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید .)

شولیه ی اول گفت:

 دیدی؟!

بعد از این کوهنوردی می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم .

من که اطاعت نمی کنم!!

شوالیه ی دوم به دستور آوا عمل کرد .

وقتی پای کوه رسیدند ، سپیده دم بود و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگهای شوالیه ی پارسا تابید .

الماس ناب. الماس ها بودند.

 

                                استاد میگوید :

                                                            تصمیم خداوند اسرار آمیز، اما همواره به سود ماست.

(مکتوب_پائولو کوئلیو)

پی نوشت:

میلاد با سعادت اختر تابناک امامت و ولایت، مولی الموحدین، یگانه مولود کعبه،

 مونس شبهای یتیمان مدینه، حضرت علی بن ابی طالب (ع) بر پیروان صدیق آن حضرت و روز پدر مبارکباد.

التماس 2a
موفق باشید
یا علی

 


86/4/17
12:26 صبح

آخرین کلام سقراط !!!

بدست علی در دسته

وقتی حکم شده بود که سقراط حکیم کشته شود زن و شاگردانش دنبال او گریان و روان بودند.

 سقراط خیلی آرام و خونسرد به زنش گفت:
                                                       چرا گریه می کنی؟

   زن گفت:
           از آن میگریم که مقتول واقع شوی .

                  سقراط گفت:
                                      مگر دوست داشتی که قاتل واقع شوم ؟!

    زن گفت :
          از آن  گریه دارم که بی گناهت می کشند.

                         گفت:
                            مگر دوست داشتی که گناهکار باشم و کشته شوم؟! 

                                                        .......

     شاگردانش گفتند؟
              نعش تو  را چه کنیم؟!
                         گفت:
                                به صحرا بیاندیزید.

                  گفتند:
                       
 از درندگان در امان نخواهد ماند .
                       

                           گفت:
                                 چماق مرا برای دفع آنان در نزدیکی من بگذارید .!!

               گفتند:
                     در آن وقت که تو حس و حرکتی نداری، تا آنان را دفع کنی.؟!!!

                        گفت :
                   پس چون حس و حرکتی ندارم از آزار و اذیت آنان آسیبی نخواهد بود.

التماس2a
یا علی


86/4/6
1:19 صبح

نیایش دکتر شریعتی(دوست داشتن-عشق- زندگی)

بدست علی در دسته

پاره ای از نیایش دکتر شریعتی

 

 

  خدایا!

 به هر که دوست می داری بیاموز که:

 عشق از زندگی کردن بهتر است،

وبه هر که دوست تر می داری بچشان که:

 دوست داشتن از عشق برتر است.

 

 

 

جای توصیف و تشریح نداره

 هر کسی از هر مسلکی که باشه و هر سوالی که داشته باشه جوابش تو این جمله داده شده !! نه؟

خوب اگه کسی میل داره نیایش کاملتر استاد رو بخونه به ادامه مطلب بره!

یا علی 

التماس2a

ادامه مطلب(نیایش کاملتر دکتر شریعتی)...

86/3/28
5:32 عصر

من--زندگی--میترسم!!

بدست علی در دسته

من زندگی را دوست دارم، ولی از زندگی دوباره میترسم .
دین را دوست دارم ولی از کشیش ها میترسم .
من قانون را دوست دارم ولی از پاسبانها میترسم
عشق را دوست دارم ،ولی از زنها میترسم.
کودکان را دوست دارم، ولی از آینه میترسم.
سلام را دوست دارم، ولی از زبانم میترسم.
من میترسم پس هستم .
این چنین میگذرد روز و روزگار من.
من روز را دوست دارم ولی از روزگار میترسم.               (مرحوم حسین پنا هی)

جهت شادی روح آیت الله لنکرانی و همچنین روح شاعر عارف(حسین پناهی) یک فاتحه .

خوب حالا فاتحه نشد یه صلوات هم اجر داره (تو رو خدا صلوات رو دیگه بفرستید)

موفق باشید

 یا علی.     

    (برای دانلود دکلمه همین پست از زبان مرحوم حسین پناهی کلیک کنید*882Kb*)
 


<      1   2   3   4      >