سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/9/9
10:36 عصر

زلیخائی...

بدست مرید در دسته

 

 زلیخائی...

از بد بدتر اگرهست

این است

این که با شی در چاه نا برادر

 تنها

زندانی زلیخا

چوب حراج خورده بازار برده ها

البته بی که یوسف باشی!

پس بهتر است درز بگیری

این پاره پوره پیرهن

بی بو خاصیت را

که چشم هیچ چشم به راهی را

روشن نمی کند!


86/8/25
7:22 عصر

قایم باشک

بدست مرید در دسته

یا لطیف

هر سر مویم ثنا خوان تو باد وهر دم نفسم به نام تو معطر باد.

کبوتر بی بال وپر طبعم هوا گرفته عشق توست ای واژه پرداز کلامم وای شور شعرم خمار محبت توام جامی از عشق لایزالت بنوشانم تا مست جاوید تو باشم.

مستی که مستانه می زید و مستانه سربرخاکت می نهدوبرمی خیزد.

آری می خواهم مست باشم و جاوید می خواهم مست باشم و زندگی کنم و می خواهم مستانه بمیرم و دوباره بر خیزم خیزشی نو. می شود؟؟؟

مگر مردن و زیستن، ماندن و رفتن، بقا و فنا ،افتادن و به پا خواستن، برای مست یکی نیست؟ من چه کنم که تمام نقایض دنیا را با هم می طلبم؟ هان!!!

می شود مرده باشی و زندگی کنی و یا زنده باشی مردگی کنی؟

می شود مانده باشی و نباشی و می شود نباشی و باشی؟می توان باقی بود و فانی و فانی بود و باقی ؟ می شود خیزان و افتان باشی و افتان و خیزان؟

خدایا  همه را طلب کردم ولی کدامین را؟ نون وباء را یا باء ونون را؟


86/8/6
10:13 عصر

سرکی به حقیقت

بدست مرید در دسته

یا لطیف

...وآنگاه آفتابگردانی ازگوشه ای طلوع کرد وبه میان کارهای ما سرک کشید.وما هیچ ندانستیم آمدنش از کدامین سو بود.می دیدمش که هر روز از سحرگاهان یک جا می نشیند و بالا آمدن خورشید را نظاره می کند و تا شامگاهان همچنان روی بر او نگاه میدارد و با او می گردد.آنگاه تازه دانستیم چرا به او می گویند، آفتابگردان، واز آنجایی که خورشید  در اسطوره ها نمادحقیقت بود آفتابگردان را نکو داشتیم خواستیم با ما بماند و نشان ما باشد نه به آن نشان که خود را حقیقت پنداریم و نه حتی به آن توهم که روی خود را به سوی حقیقت بدانیم بلکه تنها به نشان آرزویی  که در سودای قلبمان روییدن گرفته بودکه (ای کاش می توانستیم ان گونه باشیم) واگر غیر از آن بوداو هرگز نمی پذیرفت.

                                           نظر سروران عزیزخوشحالمان میکند منتظریم

 


دیدگاه
86/7/30
10:57 عصر

امروز وفردا

بدست مرید در دسته

یالطیف
امده ام ولی می روم وشاید روزی بر خواهم گشت .می روم تا ثابت کنم طیران را اموخته ام  فردا را به امروز اورم فردایی که جز نابودی تن نمی باشد شاید.....
من با عشق اغازیدم وبا همان به پایان خواهم برد پایانی که دیرگاهی اغاز شده بودهر دم...
میروم تا عشق را معنا کنم فردا رافردایی را که من اموخته دیروز فروخته فردایی را که خودم خریدمش با همین دستان و....

حالا چه طور شده میشه از تهش معنای اختیار را فهمید البته یه کوچولو  به اندازه یه بزرگ نه.....اخه بد جوری ما را پیچوندید  چاره نبود ماهم دور کامل چرخیدیم نتیجه اش

هم
 این شد طیران بین امروز شاید دیروز وجناب فردا  که از همین حالا  میبینمش که چشماشو برام بابا قوری کرده .....نزن  نزن تو را به ارواح اجدادت نزن اخ زدی خوب


خوب دکتر جون خیلی تلاش کردم خودم معنایش را بفهمم ولی عجب سخت بود ترسیدم کارم به جنون کشیده بشه البته فکر نکنی شاگرد تنبلی داری  نه  این طوری

 ا
نیست اخه از قدیم گفته اند      رهرو ان نیست گهی تند گهی خسته رود            رهرو ان است که اهسته پیوسته رود


ماهم که خود شریفتون مستحضر هستید بد جوری د نبالتیم  حالا این کج فهمی ما را هم یک مدل طی طریق بدو نید

بیادت استاد خوبم دکتر کسا یی  این هفته می خوام شعر دل انگیزتون رو تو نشریه چاپ کنم امیدوارم که راضی باشی

علی اقا ببخشید یه عشق بازی بیناستاد وشاگرد بود  برای روح عزیزش یک فاتحه میفرستیم


86/6/31
9:0 صبح

یا علی آخر !

بدست علی در دسته

سلام آخر .

 

از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود           به کجا میروم ؟ آخر ننـُمایی وطنم

فهمیدید ؟؟؟؟آره فکر کنم دیگه موقش رسیده موقع خدا حافظی . خوب خیلی حالم گرفتس و اصلآ حوصله نوشتن ندارم .راستش حوصله آخرین پست نوشتن رو  ندارم .این مدت خیلی دست به دستش کردم اما ............

                                                         دوباره وقت خداحافظی است باید رفت

 

چه چاره وقت خداحافظی است باید رفت


/تا 9ما و 10روز دیگر خدا حافظ(اگر عمری باقی بود) /تا کنکور 1387/میروم /پیش بسوی دره های بی آب ترقی /بسوی بیشتر کور شدن /به سوی جنگ با دل /بسوی تداعی یک سنت پوچ ./پیش بسوی کنکور /

 پس زیپ این چشمانم را ببندید تا پیش روم بسوی ................

اندر دل بی وفا غم وماتم باد               آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد         جز غم که هزار آفرین بر غم باد

 

در تمام عمرم کاری رو میکنم که همه میپسندند و دم از اختیار میزنم (خیلی کمرنگه)

امام علی (ع)میگه بهترین کار در حین شک وایسادنه .اما من شکم را با یک چشم بر هم نهادن به نیستی می سپارم .و دم از مسلمون بودن و پیرو علی بودن میزنم

و آخرین کلامها :

همیشه بدم میومد راهی رو که آخرش رو میدونم برم چون اگر راه درستی بود آخر نداشت و محدود نبود .
اما الان دارم همین کا رو میکنم .
و آن قدر در این را میروم تا در عمق پرتگاهایش پرت شوم .شاید آنجا بتوانم بدانم چرا ..؟؟؟؟؟؟؟؟...............شاید بهتر بود میگفتم راهها و یک کی از این راهها دانشگاه و کنکور بود .آخر که چی ؟؟؟؟راه بسوی آدم شدن و آدم ماندن دارد.؟نه! میشود هر جایی آدم بود و ماند و آنجا هم میشود .ولی من و امثال من آدمیت را در چنین نادیده جاهایی میطلبیم .
تلاش میکنیم بهتر بدانندمان ولی تلاشی برای بهتر شدن و بهتر ماندن خود نمیکنیم .همیشه فکر و حرف دیگران را ملاک قرار میدهیم و دل و رضای خدا را زیر پا میگذاریم .

ولی افسوس که افکار عموم حافظه ای کوتاه دارد و آنچه ماندنیست دل ما و رضای خداست .

و یه جورایی الکی خوش بودن کاذب .

 دکتر شریعتی میگه:

 آدمها نیمه ی اول عمرشون رو در آرزوی نیمه دومن و نیمه دوم در حسرت نیمه ی اول. حالا این شرح حال من و من ها است .بلی این چنین میگذرد روز و روزگار من .

پی نوشت آخر :

1) خوب شاید کسی فکر کنه من واسه این که حوصله درس خوندن ندارم این طوری از کنکور و این سنت های مقدس شده مینالم (نه من خیلی بی مخ تر از این حرفام و خیلی بیشتر از خیلی میخونم )اما  نمیگم خوندن بده ولی چیزی که ارزش خوندن داشته باشه .ولی با این وجود من الان تقریبآ2   سالی هست که جاهلانه این چیز ها رو میخونم برای یک بت به نام کنکور و بت بزرگتری به نام شریف .شاید بعد رسیدن به این بت ها آدم شدم .(اگه به کنکور برسم شاه کار کردم .شریف رو جدی نگیر شعبه آزادش رو گفتم)

2)راستی من ممکنه بعضی وقتا روزهای بعد از آزمون بیام و شاید هم اگه شد پستی( copy-paste)کردم .

ولی تقریبأ نبودنم از این طور اومدنم بهتر بود .///

3)....1000)و به همه آبجی ها و داداش های خودم بگم که............

 گرم یاد آوری یا نه،

                     من از یادت نمی کاهم

پس تا کنکور 1387  رسمأ خدا حافظتان (اگه به کنکور 1388نکشم)

و این هم یا علی آخر

یا علی

اساسأ ملتمسم به دعا


86/6/30
2:59 صبح

یک سنت شکنی

بدست علی در دسته

یک هفته بعد نوشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


برداشت آزاد و شاید خیلی آزاد از این عکس پایینی ////


از دور دو نفر را میدیدم یکی وحشتناک بود وگویی دیو .و دیگری چنان محشر بود که دومی نداشت ///نتوانستنم خودم رو کنترل کنم برای دیدن چنین جذ ابیتی ناخود آگاه بسوی آن دو پیش رفتم طوری به آنها نگاه میکردم که شخص دیو مانند رو نبینم و دیدن بدیهایش عذابم ندهد و برای زود تر رسیدن بر روی حصار زمین ها  می پریدم و از بس عجله میکردم یادم رفته بود که در این منطقه پریدن روی حصار ها رو بر اساس یک رسم قدیمی شوم میدونن و خیلی هم با این کار مخالفأ و..... 


.نزدیک رفتم و رفتم و همچنان بر روی حصار ها می پریدم که ناگهان در حین پریدن روی آخرین حصار  حس کردم با چیزی بر خورد کردم ///به زیر پایم نگاه کردم ///وایییییییییییییییییییییییییی///چه میدیدم ///جعبه ای زیبا که یک پهلو بر روی زمین افتاده بود و محتویاتش نصفه نیمه ریخته بودن بیرون ///چه قدر کاغذ ...............نسیم بی تابی میکرد و اولین کاغذ را واژگون کرد .نوشته بود ریا ...من متوجه نشدم . بیشتر نزدیک شدم دیگری نوشته بود.دزد.نزدیکتر شدم و بر روی زمین نشستم //حتمأ رمزی در کار است ///دسته ای از کاغذ ها رو در دستم گرفتم و مانند دسته ای پاستور یک  حلقه در دور شستم تشکیل دادند ...اولیش نوشته بود ///ریا ///بعدی///فخر ///بعدی غرور .هوس .و......یکی مانده به آخری نوشته بود دزد وخواستم آخرینش را بخوانم در حالی که کاملا منگ بودم ....هنوز هم ملنگ چهره ی مردی بودم که در آرمان شهر هر کسی به زور میتوان پیدایش کرد .که ناگهان ضربه ای محکم سیلی در گوش چپم باعث شد به  پهلوی راست بیافتم ///دسته ورق در دستم نبود  امابر روی جعبه ی بسیار زیبا و گران قیمت نوشته شده بود «سنت» ///.تعجب کردم که این با کلمات برگه ها ربطی ندارد ...خیلی محو این اوصاف و اسماء بودم انگار نه انگار که از گوشه ی لبم خون میچکید ...خیلی گیج و مبهوت بودم بر روی زمین با یک آرنج تکیه زده بودم و جعبه را نگاه میکردم  ///مطمئن بودم که این ها میخواهند چیزی را به من بگویند ///هنوز نفهمیده بودم از کی و چرا سیلی خوردم ///که ناگهان دستمالی  نمدار در دستی زبر و خشن گوشه ی لبم را پاک کرد ///سرم را بلند کردم ///واااااای ///آن شخصی بود که شبیه یک دیو بود ///مخم داشت میترکید ///انگار تمام دنیا را بر روی سرم گذاشته باشند///سرم سنگینی میکرد ///مرد خشن لبخندی تلخ زد و مرا بوسید و گفت پسرم خدا خیرت بدهد ///زندگی مرا نجات دادی ///دیگر گریه ام گرفته بود ///حاضر بودم سرم را بدهم ولی بفهمم در این چند ثانیه چه اتفاقی افتاده /// که دیدم آن بزرگ مردی که ازش حرف میزدم دارد تند تند کاغذ ها رو جمع میکند و در آن جعبه ی زیبا و گران قیمت میگذاشت ............


بعد از چند ساعت .................


استکان چای در دستانم بود و در کنار تنور سیاه قدیمی نشسته بودم و آن مرد با ظاهر عذاب اور داشت تکه نانی می پخت برای شام من و خودش و... ///راستی عجیب است قیافه این مرد الان برای من دوست داشتنی تر از هر چیز دیگری شده ///


که ناگهان صدای از پشت سرم توجه مرا جلب کردم ...برگشتم ///پیرزنی با یک ویلچر درب و داغون ///گفت بشین پسرم ///و شروع کرد به گفتن .


 میگفت :داشت از درون اتاقش همه ی ماجرا رو میدیده ///میدید که من چنان کور کورانه و سر به هوا به سوی آن مرد که ظاهرأ شیادی بود که  قصد فریب دادن پسر پیر زن را داشت و می خواست تنها زمین این خانواده را از انان بگیردو کارش خیانت به مردم بود 


و از پسرش گفت که آدمیست با سن35 سال و هنوز به دلیل فقر نتوانسه زنی داشته باشد و بچه ای مثل خلق الله ///گفت که چه قدر مهربون است ///که چه قدر پاک است و چه قدر با شرافت و انقدر گفت که دیگر هیچ  خصلتی نیکی نبود که گفتنش جا مانده باشد ....


///


یک لحظه  به یاد ان صندوقچه افتادم ///ناگهان از جایم پریدم و گفتم لعنت بر من ولعنت بر سنت من ////انگار همه پرده های مبهم ان حادثه کنار زده شده بودند ///آری سنت من بود که زیبایی را این گونه تعبیر کرده بود که هر کسی شیک تر بپوشد و راست تر بایستد و خلاصه هر کسی به ظاهر خوشتر به آدمیت نزدیک تر و.......و هر کس زبانش چرب تر خدایی تر


من رو به پیرمرد جوان کردم که دیگر زیبا رویی جز او در عالم نمی شناختم و گفتم چرا من زندگی شما رو نجات دادم ؟؟؟؟


گفت : بر خورد تو با آن جعبه باعث شد ما بفهمیم آن شیاد کیست و ..............


من خندم گرفت و در زیر لب گفتم ناخواسته سنتی نادرست را شکستم و چنین شد کاش میتوانستم خواسته  و ارادی چنین سنت هایی رو لگد مال کنم و به ابدیت بسپارم ////

یا علی


86/6/23
2:30 صبح

بدی می بینیم یا بدمی بینیم !!!!!!!!!

بدست علی در دسته

سلام بر همه ی دوستان

مهمونی خوش میگذره ؟

ان شالا که نهایت استفاده از این مهمونی می برید .

راستی تا میتونید نفس بکشید ثواب داره حالا اگه حال این رو هم نداری میتونی بخوابی .

میبینی خدا چه قدر با حاله دیگه میخواد به زور هم که شده ما رو راهی بهشت کنه .

 چه طوری بهمون بگه که بابا من اینجام کجا میری .چشات رو باز کن . از بس دنیام رو دیدی خودم رو فراموش کردی .از بس گفت و من و امثال من گوش ندادیم دیگه هممون رو پیچوند گفت اگه میتونی نفس نکش یا  نخواب ببینم چه طوری میخوای ثواب نکنی ... 

خوب این دفعه یه عکس میذارم .بدون شرح .البته خیلی هم بدون شرح نیست (نتیجه اخلاقیش رو میخوام از زبون شما بشنوم آخه منو چه به اخلاقیات ) فقط یه سری توضیحات (دستور آزماش)زیرش نوشته شده ///تو رو خدا همتون هر چی ازش فهمیدید .لطف کنید و بفرمایید ...میخوام از چشم شما ببینم و  فیض ببرم .

خوب اینم عکس

 

بدمیبینیم یا بد،میبینیم

 

منتظر دیدگاهای قشنگتون هستم .

دم افطاری این داداش حقیرتون رو فراموش نکنید تو رو خدا

این مال شما

التماس 2a

یا علی

 


86/3/17
3:7 صبح

مدیریت زمان

بدست علی در دسته

اصول مدیریت زمان

         چشم اندازها و رویا های ما، بیانیه ماموریت شخصی

         هدف گذاری

         تعیین اولویت

         رعایت اولویت

عمر ما چگونه می گذرد؟

         بیست و پنج سال صرف خوابیدن می شود.

         هشت سال برای درس خواندن سپری می شود.

         شش سال دراستراحت کردن می گذرد.

         هفت سال صرف تعطیلات وتفریح می شود.

         پنج سال با حرف زدن و مذاکره با دیگران می گذرد.

         چهارسال برای صرف غذا وقت می گذرد.

         سه سال به رفت وآمد کردن می گذرد.

 

ادامه مطلب رو ببینید ...